۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

معرفی مانهوا ملکه رها شده

های گایز !

اومدم یه مانهوا خیلی قشنگ بهتون معرفی کنم ^_^

مطمئنا خیلی خوشتون میاد

اصن از داستانش کلی لذت میبرین *-*

نام : ملکه رها شده

وضعیت : در حال ترجمه

ژانر : عاشقانه_شوجو_درام_تاریخی_تناسخ_فانتزی_کمدی

پیجی که ترجمه میکنه و میزارتش :

کلیک

خلاصه داستان :

به عنوان تنها دختر خاندان پرافتخار مونیکیو ، آریستیا از زمان تولد آموزش دیده تا امپراطریس بعدی باشه ولی با ظاهر شدن ناگهانی یک دختر مرموز همه ی چیزهایی که اون در تمام عمرش برای رسیدن بهشون تلاش کرده بود  محو میشن و به جای امپراطریس به عنوان یه ملکه رده پایین وارد قصر میشه، جایی که هر چیزی که براش باقی مونده بود هم از دست میده. در نهایت آریستیا  متوجه میشه که همه این ها به خاطر اشتباهیه که یک خدا مرتکب شده و باعث تغییر سرنوشت اون شده، پس بهش یه فرصت دیگه داده میشه تا این بار خودش سرنوشتش رو رقم بزنه.

 

بای بای /*0* 

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • پنجشنبه ۹ مرداد ۹۹

    معرفی مانهوا خدمتکار دوک شدم

    درودی دیگر ^_^

    خب دوستان من با معرفی مانهوایی دیگر برگشتم

    من خودم خیلی این مانهوا رو دوست داشتم هم از لحاظ گرافیک و هم از لحاظ داستان

    اصن همین مانهوا باعث شد که من عاشق خوندن وبتون و مانهوا بشم *-*

    قبل اینکه بیام معرفیش کنم میخوام یه خبری رو بهتون بدم

    خبرم اینه که بالاخره یه اسم خوب واسه این داستانم پیدا کردم *^*

    میخوام اسمشو بذارم (چهره حقیقی زندگی)

    میدونین چرا؟

    یادتونه تو یه قسمت شخصیت اصلی داستان ما گفت 

    (موندم که چرا همیشه میگن زندگی هیچوقت روی خوش به آدم نشون نمیده؟)

    بعدشم زندگی قشنگ اومد دهنشو سرویس کرد و جوابش رو هم داد XD

    و وقتی که داشتن میبردنش برای اعدام هم گفت

    (حالا فهمیدم چرا همیشه میگن زندگی هیچوقت روی خوش به آدم نشون نمیده)

    البته ببینین تو داستان من اینجوریه که زندگی هیچوقت روی خوش به آدم نشون نمیده ممکنه اصن واقعی نباشه '-'

    خلاصه من بر اساس همین چیزا اسمشو گذاشتم (چهره حقیقی زندگی)

    یجورایی که انگار زندگی چهره حقیقی خودش رو به شصیت اصلی داستان ما نشون داده باشه

    امیدوارم تونسته باشم خوب مفهوم رو برسونم XD

    میدونم، چهره حقیقی زندگی رو خیلی خشن نشون دادم XD

    همه ی اینا رو هم بازم نصف شب به ذهنم رسیده بود XD

    اصن من قرار بوده یه موجود شب زی باشم این وسط کلی اشتباه ژنتیکی رخ داده XD

    وای که چقدر من جدیدا حرف میزنم '-'

    اصن کلی از موضوع اصلی پست فاصله گرفتیم XD

    الان دیگه واقعا میخوام مانهوا رو معرفی کنم XD

    نام : خدمتکار دوک شدم

    وضعیت : در حال پخش و ترجمه

    ژانر : درام_کمدی_عاشقانه_ایسکای

    پیجی که ترجمش میکنه و میذارتش :

    کلیک

    خلاصه داستان :

    داستان در مورد یه دختریه که یه روز یه کتاب رو میخونه توی اون کتاب داستان یک پسر به اسم لاندرو هست که با یک نفرین به دنیا اومده و وقتی یه دختر اون نفرین رو از بین میبره عاشقش میشه ولی اون دختر عاشق یه پسر دیگه میشه (لیاقت نداری که -_-) و ازدواج میکنن و در نهایت لاندرو کشته میشه(الهی T^T). بعد از اینکه این کتاب رو میخونه خیلی عاشق لاندرو میشه و یه روز که از خواب  بلند میشه میبینه تبدیل به یکی از خدمتکارهای کاخ لاندرو شده به اسم اولینا. حالا باید دید  که آیا اون میتونه لاندرو رو از این سرنوشت تلخ نجات بده؟

     

    تا دیداری دیگر بدرود ^_^

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • دوشنبه ۶ مرداد ۹۹

    #داستان

    درودی دوباره ^_^

    خب بچه ها من یک داستان نوشتم که از رو یکی از خوابام الهامش گرفتم

    البته نسبت به خوابم با کلی تغییرات نوشتم

    خلاصه من دیشب نصف شب اینو تموم کردم و واقعا هم ازش راضی بودم

    برای همین تصمیم گرفتم فرداش یعنی امروز بذارمش تو وبلاگم

    و الان اینجام تا بذارمش ^^

    یه نصیحتی بهتون بکنم از نظر من‌ بهترین زمان برای داستان توشتن ساعت ۳ یا ۴ نصف شبه ( البته اگه مثل من جغد باشید XD)

    اینو بخاطر این میگم چونکه دقیقا زمانیه که مغز هی ور ور ور حرف میزنه و کلی ایده به ذهنت وارد میشه و نمیزاره بخوابی :|

    و با داستان نوشتن در این موقع میتونی ذهنت رو خالی کنی و در آرامش بخوابی^^

    الان مثلا من دیشب خواب خیلی راحتی داشتم ^^

    البته نمیدونم این الان ربطی به این داره یا نه ولی خو همینجوری گفتم دیگه شاید اصلا حرفم درست نباشه'-'

    خلاصه...آها...یه چندتا نکته هم درباره این داستانم بگم

    اول اینکه این داستان یجورایی ترسناکه و پایان غمگینی هم داره پس اگه از اینجور داستانا خوشتون نمیاد پیشنهاد میدم که نخونینش ^^ نگید نگفتما '-'

    دوم اینکه من تمام این داستان رو به زبان عامیانه نوشتم چون واقعا باهاش راحت بودم

    سوم هم اینکه من نمیدونم واسه این داستان اسم چی بذارم ممنون میشم وقتی این داستان رو خوندین تو کامنتا یه اسم پیشنهاد بدین ^_^

    همین دیگه ^_^

    واو چقدر حرف زدم '-'

    بریم که داستان رو بخونیم ^_^

    یه روز دیگه...
    یه روز دیگه مثل تمام روزهای زندگیم.
    اما با این تفاوت که...
    دو ساعت دیگه قرار اعدام بشم و زندگیم به پایان برسه.
    به نظرتون بخاطر چی؟
    بزارید ماجرام رو براتون تعریف کنم.
    دو هفته پیش..
    — بچه ها! نظرتون چیه بریم فروشگاه؟
    — بریم بریم! بابایی من میخوام یه عالمه اسباب بازی بخرم.
    — آره بریم. منم میخوام واسه مدرسم لوازم التحریر بخرم.
    — خب پس تصویب شد. میریم فروشگاه.
    با بابام و برادر کوچولوم متیو سوار ماشین شدیم و نزدیک فروشگاه که رسیدیم پیاده شدیم. همینجور که داشتیم راه میرفتیم، متیو یه اسباب بازی فروشی دید و به اصرار اون داخلش رفتیم. یکی از اسباب بازیهاش چشمش رو گرفت و هی اصرار کرد واسش بگیریم اما... نمیدونم چرا بابا راضی نمیشد که اون اسباب بازی رو واسش بخره؟ همش میگفت《ببین پسرم! این ماشین اسباب بازی بزرگا واسه تو خوبه.》
    — نه نموخوام T^T من اونی که گفتم رو موخوام T^T
    — نگاه کن چقدر خوشگله تازه کلی کاراییم داره.
    — پدر من وقتی نمیخواد چرا انقد مجبورش میکنی آخه :|
    — اصن بزارین خودم کاراییاش رو بهتون نشون بدم.
    بعد اومد سوارش شد و به زور خودش رو جا داد. روشنش کرد و رفت دور دور :|
    — نگا کنین چقد خوش میگذره *^*
    من و متیو هم همین جوری پوکر نگاش میکردیم :| اومده بودیم واسه این بچه اسباب بازی بگیریم ولی مثل اینکه واسه بابامم باید بگیریم :|
    خلاصه... من لوازم التحریرم رو خریدم و متیو اسباب بازی مورد علاقش خرید و ماشین اسباب بازی رو هم واسه بابا گرفتیم :| و از فروشگاه به خونه برگشتیم. وقتی برگشتیم مامانم واسمون یکی از خوشمزه ترین غذاهاش رو درست کرده بود ♡_♡ واییی خدا اصن عاشق این زندگیم ♡_♡ موندم که چرا همیشه میگن زندگی هیچ وقت روی خوش به آدم نشون نمیده؟
    سر میز شام :
    در حال شام خوردن بودیم که یه دفعه بابام گفت :
    خب همگی نظرتون چیه آخر هفته بریم بیرون؟ میخوام ببرمتون یه جای عالی.
    همگی :《 اوکی ^^》
    کلا بابای من خیلی سرخوشه. بخاطر همینه که خیلی دوسش دارم^^.
    آخر هفته :
    خب امروز آخر هفتست و ما الان همگی تو ماشین نشستیم تا بابا ببرتمون همون جای عالی ای که اونموقع سر میز شام گفته بود. بابا ماشینو و روشن کرد و ما راه افتادیم‌. یه مدت خیلی طولانی تو مسیر بودیم جوریکه شب شده بود. وقتی به یه جاده جنگلی رسیدیم، بابا همون نزدیکیا پارک کرد و به هممون گفت که بریم داخل جنگل. هممون کلی تعجب کردیم. مامانم گفت:《عزیزم الان دیگه هوا تاریک شده. بیا برگردیم خونه و جنگل گردی بزاریم یه وقتی که هوا روشنه.》
    — آره بابایی مامان راست میگه. من خیلی میترسم.
    — آره مامان راست میگه الان که هیچی نمی بینیم خیلی خطرناکه و ممکنه با حیوونا درنده هم روبرو بشیم.
    — نگران نباشین. من خودم قبلا فکرشو میکردم شب برسیم برای همین از قبل وسایل لازم رو آماده کردم. نترسین چیزیمون نمیشه.
    خلاصه، ما هم به بابا اعتماد کردیم و رفتیم تو جنگل. رفتیم و رفتیم یه دفعه دیدیم بابا وایساد.
    — خب بالاخره رسیدیم.
    — عه...بابا پس وسایلی که گفتی کو؟
    — هه...گول خوردین.
    — ها؟
    — احمقا! من باباتون نیستم، هیچوقتم نبودم. یادتونه یک سال پیش تو اخبار گفتن خانواده پارکینسون ناپدید شدن؟ اونارو من کشتم. من یه جادوگر آدم خوارم که هر سال واسه خودم یه خانواده رو طعمه قرار میدم و اول از همه پدر خانواده رو میخورم بعد بقیه اعضای خانواده رو هیپنوتیزم میکنم و خودمو به جای پدر خانواده جا میزنم. بعد از یه سال هم میخورمشون ^_^
    ای..این امکان نداره. بابای من همین مردیه که روبه روم وایساده ولی...صبر کن ببینم...ای..اینکه بابای من نیست،بابای من همونی بود که پارسال بخاطر سرکارش میخواست بره ماموریت و مدت طولانی برنگشت. وای چطور اینو یادم رفته بود @_@
    — خب کی اول واسه غذای من شدن داوطلب میشه ^_^
    همگی : جیییییییییییییییغ
    من و مامانم و متیو بدو بدو داشتیم از بابا..‌.نه...ازون هیولا فرار میکردیم. انقدر رفتیم که به یه غار رسیدیم. رفتیم تو یه غار...کسی نیومد...خوبه، به احتمال زیاد اون هیولا ما رو گم کرده.
    — پی..دا..تون..کر..دم ♡~♡
    همگی : نههههههههههههه
    — شما انسانا واقعا احمقین. فکر کردین من گمتون کردم؟...نه نه...من کل این جنگل رو مثل کف دستم میشناسم، واقعا که همتون احمقین. خب بریم سراغ اصل مطلب :) خب اول میریم سراغ تو پسر کوچولو :)
    متیو : جیییییییییییغ
    میخواستم پاشم برم متیو رو از دست اون هیولا نجات بدم ولی.‌‌..چ..چرا نمیتونم تکون بخورم؟ن..نباید اینجوری بشه.نههههههههه
    — اوممممم ♡_♡ چه بوی خوبی داری پسر کوچولو ♡_♡
    جلو چشما خودم یقه لباس متیو رو گرفت، دهنشو قد یه غاری باز کرد و متیو رو همون جوری که داشت جیغ میزد گذاشت تو دهنش و شروع کرد به جویدنش●_●
    با دهن پر گفت :《اومممم ^~^ این یکی از بهترین غذاهایی بود که تا حالا خوردم ^~^》و قورتش داد. رفت سراغ مامان و با اونم همون کارا رو کرد. به من که رسید یه لیسی از گردنم زد و با یه قیافه جمع شده گفت :《 چیشششششش..تو خیلی بدمزه ای..انسان های بدمزه ارزش خورده شدن توسط منِ جیگر و دوست داشتنیو ندارن #~#》
    و بعد بلافاصله ناپدید شد.
    من همونجور هاج و واج مونده بودم، بعد چند دقیقه که به خودم اومدم، متوجه شدم میتونم حرکت کنم.
    اولین کاری که کردم، از اون مکان جهنمی فرار کردم و بدو بدو به پاسگاه پلیسی که تو راه دیده بودم رفتم. وقتی اونجا رسیدم‌، بدون اینکه اصن به پذیرش پاسگاه که داشت منو صدا میکرد به دفتر رئیس پلیس رفتم. در و محکم باز کردم. رئیس پلیس جا خورد و گفت :《 چه خبرته بچه؟ کل پاسگاه رو گذاشتی رو سرت!》
    — آقای رئیس من باید یه چیز خیلی مهمی رو بهتون بگم.
    — بگو، میشنوم
    تمام ماجراهایی که واسم تو اون جنگل جهنمی اتفاق افتاده بود رو واسش تعریف کردم‌. وقتی صحبتام تموم شد، گفت :《 که اینطور.》بعد یه دفعه زد زیر خنده و گفت :《 فکر کردی که من...رئیس پلیس کل این منطقه...حرفای توی جوجه رو باور میکنم؟ تو حتما خانوادت معتادی چیزی هستن و هر موادی که میکشن به تو هم میدن تا بگشی، برای همین الان انقدر چرت و پرت میگی‌.》
    — تو رو خدا باور کنین. همه ی اینایی که گفتم راسته.‌‌..ولی...صبرکن ببینم...توی خرفت همین الان به خانواده ی من گفتی معتاد؟ حالیت میکنم!
    کنترلم رو از دست دادم و یکی از صندلیهای توی دفتر رو برداشتم و محکم کوبیدم رو سرش. اونم بیهوش شد و سرش خونریزی کرد. یه دفعه در باز شد و کلی از پلیسای اون پاسگاه اومدن تو. مثل اینکه صدای درگیری که الان رخ داد رو شنیدن و برای همین اومدن. وقتی اونا منو با اون صندلی تو دستم و اون مرد رو که رو زمین در حالی که از سرش خون میومد افتاده بود رو دیدن، سریع به من دستبند زدن و منو تو بازداشتگاه انداختن. رئیس پلیس رو هم بردن بیمارستان. فردای همون شب من رو از بازداشتگاه بردن به زندان شهر و تو انفرادی گذاشتنم. فهمیدم این بخاطر این بوده که رئیس پلیس به همه گفته من دیوونم و خطرناکم و ازونجایی که پارتی خیلی بزرگی هم داشته، باعث شده منو از بازداشتگاه به اینجا منتقل کنن و مثل اینکه قراره چند روز دیگه من رو اعدام هم کنن.
    زمان حال :
    و الان هم چند دقیقه دیگه سربازا میان و من رو پای چوبِ دار میبرن. من الان دقیقا به این حرف که میگه زندگی هیچ وقت روی خوش به آدم نشون نمیده رسیدم‌. هعی...چقدر من احمق و الکی خوش بودم. دیگه رسیدیم به جایی که قراره من رو اعدام کنن. بردنم پیش طناب دار و اون رو دور گردنم انداختن. در حالی که داشتم قبل مرگم به قیافه پلیسایی که داشتن من رو نگاه میکردن، نگاه میکردم، یه دفعه نمی دونم چرا ولی رو یکیشون که سرش رو انداخته بود پایین زوم کردم، همون شخص سرش رو اُوُرد بالا و انگشت اشاره اش رو به نشونه هیس اُوُرد جلو صورتش ...وایسا...ای..اینکه همون هیولاس. اینجا چیکار میکنه؟ باید همین الان بهشون بگم که اون اینجاس. انگشت اشاره ام رو گرفتم بالا و به اون اشاره کردم.
    — او..اون اینج...(صدا افتادن همون چارپایه ای که زیر پای کسایی که اعدام میکنن میذارن).
    —The End—
    ممنون که تا اینجا این داستان رو خوندین ^_^

    خب تمام شد ^_^

    شاید باورتون نشه ولی سر نوشتن صحنه خورده شدن متیو نیشم تا بناگوش باز بود XD

    قشنگ بخش سادیسمیمو رو کردم XD

    و در آخر یادتون نره یه اسمی پیشنهاد بدینا '-'

    همین ^_^

    بای بای *0*

  • ۳ پسندیدم
  • نظرات [ ۷ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • يكشنبه ۵ مرداد ۹۹
    اگر به کسی بگی چاق، لاغرتر نمیشی.
    اگر به کسی بگی احمق، باهوش تر نمیشی.
    همه کاری که میتونی در زندگی انجام بدی
    اینه که تلاش کنی و مشکل پیش روت رو
    حل و فصل کنی.
    پیوندها