۱۱ مطلب با موضوع «My» ثبت شده است

هاهی هاهی ☆☆☆

☆باسلام خدمت خوانندگان عزیز
☆بازگشت گلی ساما از غیبت کبری را از طرف خودم، خدمت همه‌ی شما تبریک عرض میکنم☆

چطوریییین؟ فکر کنم از اواسط دی به بعد بود که یهو محو شدم... چه خبرا؟ تو این مدتی که بیان نبودم کی رفت؟ کی اومد؟ چی شد؟
الان میتونم حس اصحاب کهف بعد از بیدار شدن از خواب چندین سالشون رو درک کنم...

تا حالا شده برای یه مدت تقریبا طولانی برین توی یه حالتی که نخواین با کسی چه مجازی چه حضوری ارتباط داشته باشین و دلتون بخواد خودخوری کنین؟ یه چیزی شبیه افسردگی؟ حب این یکی از دلایل نیومدن من بود چون رفتم توی یه همچین حالتی، بعد من کلا عادت ندارم چسناله هام مربوط به زندگی شخصیم یا خودم رو مثل بعضی از پیجای اینستا جایی مثل وبلاگم بنویسم یا برای کسی تعریف کنم، چون این مربوط به خودمه نه شخص یا اشخاص دیگه. کلا کم پیش میاد توی وبلاگم چسناله بنویسم اگرم بخوام بنویسم مربوط میشه به انیمه و مانگا و مانهوا و منهوا یا فیلم و سریال مثل وقتایی که کراشم یا شخصی که خیلی بهش احترام میذاره میمیره، وقتایی که فصل بعدیشون نمیاد و ...
یه دلیل دیگشم مریوط میشه به مدرسم...خب مدرسم سمپاده و خب اونجا حجم درسا و تکالیف خیلییی زیاده حتی با وجود اینکه مجازیه... دبیر شیمی ما اینجوریه که میاد ساعت ۸ شب یا ۸ و نیم شب یا ۹ شب کلی فیلم میفرسته با حجم زیاد و زمان زیاد مثلا تقریبا ۱۰ دقیقه یا تقریبا ۲۰ دقیقه، فرداشم ازونا پرسش میکنه بعد خیلیم آروم حرف میزنه جوری که من بعضی مواقع خوابم میبره سر دیدن فیلماش😂 این اواخر نزدیک به امتحانات پایان ترم هم یاد گرفته بودم که فیلماش رو ببرم اینشات با سرعت پخش دوبرابر نگاه کنم و شاید باورتون نشه ولی هنوزم حرف زدنش آروم بود و من بازم خوابم میگرفت😂 ولی خدایی دمش گرم خیلی خوب درس میده یعنی با وجود اینکه من هی خوابم میبره ولی بازم حالیم میشه درسو✨
وای یادش بخیر... دبیر کار و فناوریمون میخواست ازمون پرسش آزمایشی کنه توی ادوبی کانکت تا ببینه دوربینامون کار میکنن یا نه برای پرسش اصلی.. بعد من هیچی عملا هیچی نخونده بودم و در کمال خونسردی با یونیفرم و مقنعه مدرسه دراز کشیده بودم رو تختم و تبلتم هم با ولوم زیاد کنارم گذاشته بودم تا خوابم نبره ولی خب متاسفانه خوابم برد... چند دقیقه بعد یهو یه صدایی شنیدم :
– گلرخ و فلانی دسترسی به میکروفن و دوربینتون رو واستون باز کردم، فعلاشون کنید تا ازتون بپرسم. گلرخ؟ گلرخ؟!
+ ها؟ مامان تویی؟ وِیت وات عرررررررر...
و بدو بدو رفتم تبلتم رو روی میز در یک پوزیشن مناسب که صاف وایسه گذاشتم و دوربین و میکروفنم رو فعال کردم. دیگه نیازی نیست بگم که ریدم پرسش رو... البته خدا رو شکر چون پرسش آزمایشی بود نمره ای واسم در نظر گرفته نمیشد... قیافم اون لحظه یه همچین حالتی بود با این تفاوت که چشمام خمار بود👇🏻👇🏻

یه دلیل دیگه هم هست منتها این دلیل رو بگم آخه یذره...چیزه...ولش کن نمیگم اصن چیز شخصیه😂
آقاااا بذارین بگمممم سراف چیییشدههههه (اسپویل نمیکنم) کاگامی (نویسنده داستان) گفته که سراف از چپتر ۱۰۰ به بعد وارد آرک جدیدی میشه و فضای داستان دارک تر میشه این منبعم فندوم معتبر توی توییتره... و واااااااقعا راست میگه به شخصه دارم اون جو دارکش رو حس میکنم. یجورایی دارم میترسم😂 وقتی یو به یکی میگه تو دیگه خانوادم نیستی و دشمنمی یعنی اوه شت... دیگه زیاد وارد جزئیات نمیشم چون اسپویل خیلی سنگینی همراهشه😂 آقا چپتر ۱۰۳ جای خیلی حساسی تموم کرد یعنی یهو رسید به جایی که گفتم وِیت وات اینجا چه خبره؟! اینا چه کوفتین؟! که با جمله ی زیبای ! Next chapter hits July1 روبرو شدم و در همون لحظه همه چیز را با فحش هایم مورد عنایت قرار دادم...
یاماموتو (مانگاکا سراف) واااااقعا هنرمنده یعنیا کاورا سراف رو یجوری با کلی جزئیات طراحی میکنه که هر وقت کاور جدید میاد نیم ساعت درحال زوم کردن رو کاوریم تا چیزهای جدید کشف کنیم... یهو میبینی یه ساختمونی خیلیییی ریز گوشه ی کاوره و تو باید با کلی دقت متوجه حضورش بشی یا مثلا یه رنگین کمون کوچولویی میبینی که بازم باید با کلی دقت متوجهش بشی و ...
اکثر کاوراشو در یک بازه ی زمانی تقریبا طولانی پس زمینه ی گوشیم گذاشتم... الان ۲۴ تا کاور داده بیرون برای ۲۴ ولوم تکمیل شده، حییییف که نمیتونم کاور ولوم ۲۴ رو بذارم چون یک اسپویل عظیمی توی مرکزش هست ولی واااااقعا کاور ولوم ۲۴ فوق العاده بود اصن وقتی اومد فندوم قشنگ محوش شده بودن... ولی میتونم کاور ولوم ۲۳ رو بذارم چون اسپویل خاصی نداره، ماهیرو و شینوا کوچولو روشن و وااااقعا اینم خیلیی قشنگه!!

اصن اون ماه کامل پشت.. اون گل زردای اطراف شینوا و ماهیرو... اون سوزنای آزمایشگاهی دور ماه کامل (فکت : روی شینوا و ماهیرو هم آزمایش انسانی میشده کلی، بنا به دلایلی که باید مانگا رو بخونید تا متوجهش بشین)... اون مظلومیت توی نگاه شینوا کوچولو... آغوش خواهرانه ماهیرو... همه ی اینا درکنار هم فوق العادن!!
دیگه من چقدر بگم اگه انیمه سراف پایانی رو دیدید برید مانگاشم بخونید آقا از چپتر ۴۱ ادامه انیمس و تا الان یعنی در همین تاریخ ۱۳ ژوئن ۲۰۲۱ که من دارم اینو مینویسم تا چپتر ۱۰۳ منتشر شده، کلی اتفاقات افتاده.
پایان انیمه ازونجایی که میکا و نارومی و جوخه شینوا فرار میکنن ازون بلبشو به بعد با مانگا متفاوته. تا همین چپتر ۱۰۳ هم حدود ۹ تا کاراکتر جدید اومده. مانگا و ناول Guren Ichinose : Catstrophe at Sixteen هم برید بخونید چون اگه نخونید قسمت مهمی از داستان رو نمیفهمید و همین! رااااستی روز دخترتون هم مباررررک 💝💖💞💕💗💘 کامنتارم جواب میدم همرو و اینکه سعی میکنم وقفه زیادی بین پستام نباشه، یخورده سخته چون من به غیر از اینجا یه چندجا دیگه هم باید بگردونم و به زندگی شخصیمم برسم ولییییی تلاشمو میکنم!! /*0*\ شاید باورتون نشه ولی تا من الان همه ی اینارو از توی نوت گوشیم از قبل نوشتم و تا الان ۳ صفحه و نصفی پر شده🤣🤣🤣 بای /*0*\

 

  • ۴ پسندیدم
  • نظرات [ ۷ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰

    ◇♧Happy Otaku Day♧◇ (با یک روز تاخیر به دلیل مشکلات فنی)

    سیلااااااااااام *-* خب دیروز میخواستم تبریک بگم این مناسبت رو منتها پستی که واسش آماده کرده بودم به چوخ رفت ^^ برای همین امروز میزارمش ^^ چهار سال و خورده ای از زمانی که اوتاکو شدم و با پدیده ای به اسم انیمه آشنا شدم میگذره البته قبلشم انیمه های شبکه پویا رو میدیدم منتها با عنوان کارتون ^^ از بین انیمه های شبکه پویا نجات رباتیک (درسته اسمش؟) رو خیلی دوست داشتم. در واقع درستش اینه که بگم از زمانی که انیمه رو با عنوان انیمه دیدم چهار سال و خورده ای میگذره. تا الان 48 تا انیمه رو کامل تموم کردم ولی هنوز ناروتو و وان پیس رو ندیدم '-' چرا؟ چون خیلی گشادم '-' کلا طولانی ترین انیمه ای که دیدم "شوگو چارا" بود که صد و خورده ای قسمت داشت. میخوام به مناسبت این روز چندتا از خاطره های اوتاکوییم رو واستون تعریف کنم. اول میریم سراغ خاطره ی اون روزی که اوتاکو شدم. روزی تابستانی در کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان ( لوکیشن رو حال کنین فقط XD ) به افق خیره شده بودم. (وی به روی خود نمی آورد که یادش نمی آید آن لحظه چه غلطی میکرده) ناگهان چند نفر را دیدم که در گوشه ای نشسته بودند و یک نفر با تبلتی در دست در جلوی آنها نشسته بود. به آنها نزدیک شدم تا بفهمم در حال چه کاری هستند. متوجه شدم کارتون نگاه میکنند! (نزنین منو XD ) زیر این کارتون نوشته ی عجیبی بود... " انیمه ی دردسر برادرها" ... انیمه کیست؟ انیمه چیست؟ ازونجایی که حوصلم سر رفته بود و بسیار کنجکاو شده بودم، تصمیم گرفتم به آنها ملحق بشوم. به خودم که آمدم متوجه شدم چند ساعتی هست که من در حال نگاه کردن "انیمه دردسر برادرها" هستم. اسمش را حفظ کردم و وقتی به خانه ی خود برگشتم، بلافاصله به سراغ تبلتم رفتم، اسمش را در گوگل سرچ کردم و چند اپیزود دیگر از آن را دیدم. پس از آن ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم، او هم فرق انیمه و کارتون را برایم توضیح دارد و مرا آگاه نمود. ( خودش اوتاکو نبود... یا نکنه بوده و من نمیدونستم؟ '-' ) از آن روز به بعد زندگیم تغییر کردم و من اوتاکو گشتم ^^ . خب اینم از اولیش (: اینکه من نشستم تو کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان یه انیمه با ژانر حارم معکوس دیدم، به نظر خودم جزو عجایب هفتگانست! ( برای اونایی که نمیدونن حارم معکوس یعنی چی :  به این انیمه هایی که توش چندتا پسر عاشق یه دختر میشن، میگن حارم معکوس) 

    الان میخوام خاطره ی اون روزی که با سراف، انیمه ای که الان تقریبا یه ساله جزو فندومشم، تعریف کنم ^^ . مدتی بود بخاطر اینکه تازه آرمی شده بودم، انیمه ندیده بودم. من یه کیف پول انیمه ای دارم که از یکی از دست فروشای شهرمون خریده بودمش و عکس شخصیت اصلی انیمه "شوگو چارا" روشه. پارسال قبل کرونا با خودم میبردمش دبیرستان.  یه روز یکی از همکلاسیام این کیف پولم رو دید و ازم پرسید:

    _ اینو از کجا خریدی؟

    + از دست فروش

    _ من فک کردم رفتی ژاپن و اینو ازونجا خریدی😅

    + نه بابا 😅

    _ میدونی اینی که عکسش روشه کیه؟

    + آره هیناموری آمو ( الان یادم نمیاد اسمش این بود یا نه)

    _ خب پس تو هم اوتاکویی😀

    بعدش نشستیم باهم کلی درمورد انیمه های مختلف صحبت کردیم. یدفعه ازم پرسید :

    _ پایان جهان رو دیدی؟ ( این انیمه چند صدتا اسم داره که اسمای اصلیش سراف پایانی، owari no seraph و seraph of the end ولی توی ایران به اسم پایان جهان معروفه)(خب القصه...)

    + نه ندیدم. چطوریه؟

    _ خیلی باحال و قشنگه. تازه خون آشامیم هست!

    + هومممم باشه هر وقت که وقت کردم میبینمش.

    و یادم رفت! چند روز بعدش با یه اوتاکوی دیگه آشنا شدم و با اونم کلی درمورد انیمه ها صحبت کردم. وقتی فهمیدم کلی انیمه معروف هست که ندیدم، خیلی خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم دوباره به دنیای انیمه بازگردم! کلی گوگل رو واسه اینکه یه انیمه خوب برای دیدن پیدا کنم شخم زدم تا اینکه به یه پست توی یه وبلاگی برخوردم که درمورد جذاب ترین خون آشامهای انیمه ای بود. در اون بین من اسم "هیاکویا میکائلا" رو دیدم و چون بنظرم اسم خیلی قشنگی داشت، برای اینکه ببینم چه شکلیه اسمشو تو گوگل سرچ کردم و وقتی عکسشو دیدم ازش خوشم اومد و تصمیم گرفتم برم انیمش رو نگاه کنم. و بله انیمش پایان جهان بود! و موقعی که شروعش کردم هیچوقت فکرش رو نمیکردم انقدرررر ازین انیمه خوشم بیاد! کلی تو گوگل دنبال مانگاش گشتم ولی پیداش نکردم :( آخه اون موقع سایت مانگا لودر نبود و من گوشی و تلگرام و ... نداشتم :( مدتی بعد، وقتی دنبال مانگا ومپایر نایت میگشتم، سایت مانگا لودر رو پیدا کردم و کلیییی خوشحال شدم. دو سه ماه بعدش رفتم تو سایت تا مانگا سراف رو دانلود کنم ولی برش داشته بود :( دوباره جستجوم رو شروع کردم و ایندفعه توی سایت مانهوا پیداش کردم و دانلودش کردم! اون موقع تا چپتر 91 اومده بود. توی یه روز از چپتر 42 (که میشه ادامه ی انیمه) تااا چپتر 91 خوندم! و مدتی طولانی بخاطر چپتر 90 و 89 افسرده شدم :") بعدش گوشی گرفتم، توی چنل سراف عضو شدم و ازونجا ناولاش رو میخونم و مانگاش رو دنبال میکنم. موقعی که انیمه رو میدیدم کراشم میکا بود ولی وقتی مانگا رو خوندم کراشم یکی از کاراکترای جدید سراف شد و میکا پسرم شد. یو هم پسرمه! من پسرام رو به شدت باهم شیپ میکنم! اون کاراکتر جدید سراف که کراشم شده در بین تمام کراشایی که تو همه انیمه ها و مانگا و مانهوا هایی که دیدم و خوندم، مقام اول رو داره! یعنی خیلی خوشگله و خیلی دوستش دارم! 

    پ.ن : قسمت دوم فصل آخر اتک خیلی احساسی بوووووووود T^T

    پ.ن 2: چپتر 97 سراف درمورد گذشته ی شینوا بود، انقد عر زدم سرش که نگو T^T

    خب اینم ماجراهای اوتاکویی من :) روز اوتاکو رو به تمامی اوتاکوهای ایران و جهان تبریک میگم *-*

    بای بای /^-^

  • ۵ پسندیدم
  • نظرات [ ۹ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • پنجشنبه ۲۷ آذر ۹۹

    🧛🏻‍♀️👻🎃Happy halloween day 🎃👻🧛🏻‍♀️(با تاخیر😁🤷🏻‍♀️)

    هاییییییییییییی *0*

    خب هالووینتون با تاخیر مبارک 🎃🖤🧡

    ای کاش تو ایرانم هالووین برگزار میشد T^T انقدر دوست دارم شنل خون آشامی بپوشم و دندون خون آشامی به دندونام بزنمT^T یا مثلا کلاه جادوگری بزارم سرم و یه چوپ دستی بگیرم دستم T^T

    البته الانم دندون خون آشامی رو دارم منتها به سایز دهنم نمیخورهXD وقتی میزنمش به دندونام اصلا نمیتونم حرف بزنم XD

    اون بخش قاشق زنی هالووینم خیلی دوست دارم T^T خیلی  حال میده وقتی کلی با دوستات پشت در خونه همسایه هی بگی

     trick or treat و رو مخشون راه بری تا بهت یذره خوراکی بدنXD بعدش با دوستات بشینی خوراکی هایی که گیرت اومده رو حساب کنی *~*

    راستیییییییی تلگرام تو آپدیت جدیدش اومده  به مناسبت هالووین ایموجیای 🎃🧛🏻‍♀️🧛🏻‍♂️🧟‍♀️🧟‍♂️⚰🕷🕸 یه طوری کرده که وقتی ارسالشون میکنی متحرک میشن (: تازه ایموجیای 🎃⚰🧟‍♂️🧟‍♀️ علاوه بر متحرک بودن، صدا هم دارن! وقتی ارسالشون کردین یبار بزنین روشون تا بتونین صداشونو بشنوین (: خلاصه که اگه تلگرام دارین برین آپدیتش کنین (:

    میدونم متنم زیاد جالب نبود به روم نیارین XD

    این دوتا کیوتی هم هالووینو بهتون تبریک میگن 3:

  • ۲ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • شنبه ۱۰ آبان ۹۹

    این من هستم!

    با تشکر از اوتانا چان و موچی چان بابت دعوت کردنم به این چالش ^-^

    1- تایپم INFP بیده و درونگرام به شدت! ولی پیش خانواده و توی دنیای مجازی اینجوری نیستم.

    2- خوب احساساتم رو نمیتونم خوب بروز بدم به همین دلیل هر کی اون اول منو میبینه فکر میکنه خیلی بی احساسم :/ درصورتی که اصن اینجوری نیستم و بی احساس بودن با کمبود توانایی بروز احساسات خیلیییی فرق داره :/

    3- تو ایده دادن به بقیه خیلی خوبم ولی وقتی واسه خودم میخوام ایده به ذهنم برسه مغزم میفته به پت پت کردن :/

    4- فوجوشی‌ای در انتظار رسمی شدن شیپ یائویی موردعلاقه خود هستم💁🏻‍♀️

    دعوت میکنم از استار گرل، آیین سان ، آرورا چان و آیناز چان

    برای اطلاعات بیشتر ازین چالش میتوانید به اینجا نمایید 💁🏻‍♀️

  • ۷ پسندیدم
  • نظرات [ ۴ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • سه شنبه ۶ آبان ۹۹

    اگه یه روز همو ببینیم...(اصلا به روم نیارین که چقدر اینو دارم دیر انجام میدمXD)

    هاییییییییییییی *0*

    اول از همه اینکه من دیشب بلافاصله بعد اینکه پست طنز انیمه ای رو گذاشتم گرفتم خوابیدم به همین دلیل متاسفانه نتونستم جواب کامنتایی که اون موقع بهم دادین رو بدم"-" و خب الانم اومدم که بعد از قرنی این چالش رو بزارم *0* اول یه چیزی دربارش بگم که من فقط اون کسایی که شناخت کافی ازشون داشتم رو نوشتم برای همین اگه دیدین اسمتون نیست بدونین که من متاسفانه شناخت کافی ازتون ندارم "-" یه چیزی هم به اونایی که نوشتمشون بگم اونم اینه که ازونجایی که من جمله بندیم زیاد خوب نیست و اصولا خیلی کم حرفم ممکنه بنظرتون بیاد که وقتی نوشته های من درباره خودتون رو با نوشته های من درباره بقیه مقایسه میکنین، در یه سری جاها شبیه به هم باشه اما گفتم اون اول من جمله بندیم خوب نیست زیاد وگرنه حسم به هرکدومتون متفاوته "-" به ترتیب خاصیم ننوشتمتون ._. هیییییع داشت یادم میرفت، از موچی چان مچکرم که من رو به این چالش دعوت کرد *~* حالا چالش را شروع مینماییییییم *0*

    مائو چان ^-^  : به عنوان اولین دوست مجازی من که حتی ازون موقعی که من وبلاگ نداشتم با هم دوست بودیم و من هی با اسمای مختلف تو وبلاگ قبلیت بهت کامنت می دادم D: که اولیشم (گلی) بود ،دومیشم (Army♡Otaku) بود و آخریشم

    (👑Goli_Sama👑) *~*
    تقریبا سه یا چهار سال شده دوستیمون فک کنم، (فقط میدونم که مدت زیادی از اوتاکو شدنم نگذشته بود) به همین دلیل هر وقت که دیدمت کلی جیغ میزنم انگار که یه سلبریتی دیدم D:

    وندا ^-^ : باهم میشینیم کلییی درمورد آنتیمد و مودائو حرف میزنیم و من بالاخره میام برات یکاری میکنم تا بتونه تمام کمکایی که بهم کردی رو جبران کنه ^-^

    آیناز چان ^-^ : اول از همه میایم باهم جشن درست شدن تیک تاکم رو میگیریم XD بعدش میشینیم کلی راجب انیمه باهم صحبت میکنیم ^-^ 

    موچی چان ^-^ : کلییی درمورد انیمه و کتابای انتشارات پرتقال صحبت میکنیم و بعدش من واست هر ادیتی که دوست داشتی درست میکنم ^-^

    آرورا چان ^-^ : باهم میشینیم تو یه کافه ای و کلییییی راجب ابهت مدیا عر میزنیم T^T و به هم دیگه مانهوا معرفی میکنیم T^T تازه درمورد انیمه هم حرف میزنیمD:

    کویین چان ^-^ : به عنوان دو عدد سراف فن میایم باهم کلییییییی راجب سراف عر میزنیم و من از تو بازم آهنگ های خفن everglow رو درخواست میکنمD:

    آیین سان ^-^  : اول از همه وقتی دیدمت بازم میشینم واست کلی از خاطرات اوتاکویی سخن میگویم و سرتو میخورم XD بعدش ازت درباره انیمه ها مشاوره میگیرم *~*

    شینا چان ^-^ : باهم کلییی راجب آریستیا، کارسین،آلندیس، روولیس و بقیه کاراکترا مانهوا عر میزنیم T^T ای خدا تیا چقدر تو لباس شوالیه ناز میشهT^T و در آخر به هم دیگه کلییییی مانهوا معرفی میکنیم ^-^

    خب تموم شد D: و ازونجایی که من خیلی دیر این چالشو انجام دادم و به احتمال زیاد اکثرا انجام دادینش "-" من کس خاصی رو دعوت نمیکنم ولی اگه کسی دوست داشت میتونه انجامش بده^^ تا پست بعدی بایD:

  • ۲ پسندیدم
  • نظرات [ ۵ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • سه شنبه ۶ آبان ۹۹

    طنز انیمه ای ساخت خودم *0* (سری چهارم) + یه خورده زر :/

    های گایز!

    چون که قراره یه خورده زر بزنم طنز ها رو گذاشتم ادامه مطلب

    اتفاقی تاریخی!

    اولین ادامه مطلب این وب!

    اسکلم خودتی :-:

    خب اول از همه بازگشایی مدارس رو به همه از جمله خودم تسلیت میگم :-:

    من امروز نرفتم مدرسه، چرا؟ چون که شهری که توش زندگی میکنم وضعیتش زرده و به همین دلیل بچه های مدرسمون به دو گروه الف و ب تقسیم شدن که این هفته بچه های الف روزای زوج میرن و بچه های ب روزای فرد. هفته بعد هم برعکسه و الان منم عضو گروه ب هستم :-: به همین دلیل امروز مدرسه نرفتم :-:

    یه چیز دیگه هم اینکه..دقیقا ۲ یا ۳ دیقه بعد ازینکه پست تبریک تولد هانجی رو گذاشتم،‌ از چپتر جدید اتک واسم اسپویل شد :"")‌ الان دارم هر چی فحش بلدم‌ به ایسایاما میگم :"")

    سر چپتر جدید مانگا سراف هم که دو روز پیش منتشر شد، قشنگ پشمام ریخت! اصن یاد شبکه جم‌ افتادم :/  خیلیییی پشم ریزون بود خیلیییییی! الانم همزمان با ایسایاما، به کاگامی هم دارم فحش میدم :/ کلا تنها مانگاکا ها یا نویسنده ها یا حالا هرچی :/ که من هی فحششون میدم‌ کاگامی و ایسایامان :/

    به معانی واقعی کلمه زر زدم :/ تازه یه خورده هم نبود خیلی بود :/

    به هرحال، برای اینکه روحتون شاد شه بفرمایین ادامه مطلب ^-^

  • ۴ پسندیدم
  • نظرات [ ۹ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۹

    خاطره : مسابقه کتابخوانی

    های گایز!

    بله، بنده 25 مرداد مسابقه کتابخوانی مجازی، مرحله شهرستانی داشتم

    میخواستم 29 مرداد که نتایج اعلام شد واسش پست بزارم ولی...

    وجدانا گشادی بد دردیه :|

    به هر حال، بالاخره انرژی خودم رو جمع کردم و الانم دارم تایپ میکنم :-:

    خب، ابتدا ازون روزی شروع میکنم که تصمیم گرفتم تو این مسابقه ثبت نام کنم

    یه روز تو مدرسمون، قبل کرونا، معلم پرورشیمون اومد سر کلاسمون و بهمون درباره این مسابقه گفت

    منم با خودم گفتم چرا که نه؟ منم تو این مسابقه ثبت نام میکنم. فوق فوقش اگه قبول نشدم به جاش واسم تجربه میشه

    ثبت نام کردم و توی مرحله اول یعنی مرحله درون مدرسه ای شرکت کردم و... قبول شدم!

    کتابی که بهمون مرحله اول دادن این بود :

    مدیونین فکر کنین من با دیدن اسمش یاد اسرافیل پایانی افتادم و دارم با تمام وجود عر میزنم *~*

    البته با اینکه اون سرافه و این سیرافه، ولی خو.. *~*

    خلاصه، خب آره این کتابو مرحله اول دادن و منم چند باری خوندمش و قبول شدم. ناگفته نماند که خوشبختانه صفحاتش زیر 100 صفحه بود

    کتاب جالبی بود به نظرم و داستانش رو دوست داشتم

    خب حالا میریم سراغ مرحله دوم یعنی مرحله شهرستانی که 25 مرداد مجازی برگزار شد

    کتابی که واسه مرحله دوم دادن این بود :

    وای وای..یعنیا انقدر سر داستاناش خندیدم که نگو XD

    خیلی کتاب باحالی بود XD

    خب من اینو هم چندبار خوندم و تو مرحله دوم شرکت کردم و بازم قبول شدم ~(■_■)~

     البته باز هم ناگفته نماند که این هم خوشبختانه صفحاتش زیر 100 صفحه بود

    اگه از داستانای طنز خوشتون میاد کتاب وام دماغ رو بهتون پیشنهاد میکنم

    اگر هم از داستانایی مربوط به دریانوردی خوشتون میاد کتاب کشتی سیراف رو بهتون پیشنهاد میکنم :)

    یه چیز دیگه هم بگم که سیراف یه شهر باستانی توی ایرانه و توی شهرستان کنگان، استان بوشهر قرار داره :) 

    کلا کشتی سیراف یه یجورایی داستانش مربوط به ایران باستانه :)

    البته تو این کرونا پا نشید برید مسافرت سیراف ها :|

    پی نوشت : امروز توی حیاط خونمون چند تا قاصدک دیدم و اون لحظه این آهنگ رو اعصاب توی مغزم پلی شد :|

    باز آمد، بوی ماه مدرسه                 بوی بازی های راه مدرسه :|

    پی نوشت : آیا فقط منم که اتک رو با چیپس و ماست نگاه میکنه و از مبارزه هاش لذت میبره و حالش از صحنات خون و خونریزیش بهم نمیخوره؟ :-:

    پی نوشت : میخوام نصف شب با لباس نینجایی و شمشیر سامورایی برم مدیر و معاون مدرسمون رو ترور کنم :| کلاس بندیمون کردن بعد من از تمام دوستام جدا افتادم و دقیقا با دو نفری توی یه کلاس افتادم که شدیدا ازشون متنفرم :| خیلی احساس غربت میکنم :| آخه چرا توی این اوضاع کرونا باید 15 شهریور مدارس باز بشه :| لعنت به این زندگی :|

    پی نوشت : منتظر سری سوم طنز انیمه ای ساخت خودم باشید ^-^

    پی نوشت : همین دیگه :| بای بای :|

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۳ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • جمعه ۷ شهریور ۹۹

    یوتیوبر مورد علاقه ام

    کنیچیوا مینا سان ^-^

    میخوام بهتون یوتیوبر مورد علاقم رو معرفی کنم ^-^

    این خانم اسمش آماندا لی هستش که یه صداپیشه و یوتیوبر آمریکایی هست و بیشتر اونو با لقب leeandie میشناسن. 29 سالش هم هست ^-^

    آماندا یه خواننده اوتاکوعه که آهنگ های انیمه ای و بازی های ویدیو ای رو به زبان انگلیسی تفسیر و میخونه و صداشم خیلی قشنگه حتی بعضی مواقع به نظرم از خواننده اصلی هم قشنگتر میخونه '-'

    اون با بیش از یک میلیون دنبال کننده در یوتیوب یکی از معروف ترین یوتیوبر های اوتاکویی هست! هر ویدیو اون بیش از 600 هزار بازدید میخوره!

    اون از سال 2006 میلادی شروع به فعالیت کرد و همچنان در حال فعالیت هستش و اولین آلبوم خودش رو اوایل سال 2017 بیرون داد که شامل 12 آهنگ معروف انیمه ای به زبان انگلیسی بود.

    یه کاراکتر انیمه ای هم داره که یه دختر با چشمای آبی روشن و موهای نقره ایه که شبیه خودشم هست! اینم عکس اون کاراکتر :

    اینم شبکه های مجازیش :

    یوتیوب : leeandlie#

    اینستاگرام : leeandlie@ (تیک آبی داره)

    توییتر : leeandlie@ (تیک آبی داره)

    فیسبوک : amalee@ (تیک آبی داره)

    اینجا سه تا از نمونه کاراش رو میذارم البته قبلش یه نکته رو بگم، ازونجایی که به فلاکت و بدبختی میشه از یوتیوب ویدیو دانلود کرد -_- من اومدم از ویدیوهاش screen recorder گرفتم. اگه یه سری پیامای سفید بالای ویدیو دیدین که داشتن ویدیو پیشنهاد میکردن، به  اونا کاری نداشته باشین اونا مال یوتیوب خودمن و فقط تو ویدیو افتادن!

    خب اینم از نمونه کاراش :

    (اوپنینگ انیمه یوری روی یخ)

     


    دریافت

    (اندینگ فصل اول انیمه اسرافیل پایانی) چقدر این آهنگ رو دوست دارم ♡_♡

     


    دریافت

    (اوپنینگ انیمه توکیو غول) این یکی اجراشه

     


    دریافت

     

    بای بای /*0*\

  • ۲ پسندیدم
  • نظرات [ ۵ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • سه شنبه ۱۴ مرداد ۹۹

    Happy birthday to me *-* (البته با کمی تأخیر #-#)

    درود به همگی!

    در واقع دو روز پیش تولدم بود ولی چون خیلی کار داشتم نشد پست بزارم واسش

    کاملش هم اینه که من 13 سال پیش ساعت 9 صبح روز 9 مرداد به دنیا اومدم ^_^ رو عدد 9 هم به همین دلیل ارادت خاصی دارم ^_^

    راستی راستی ، بچه ها مثل اینکه قراره از اول سپتامبر آهنگ Everlasting Shine از گروه TXT رو بذارن روی تیتراژ انیمه شبدر سیاه *-*

    پس فردا هم که چپتر 93 مانگا اسرافیل پایانی هم میاد، خیلی هیجان دارم *-*

    تو این یه سال برای من کلی اتفاق افتاد که الان براتون میگمشون :

    1- تیزهوشان شرکت کردم و قبول شدم *-*

    2- ازونجایی که مدرسم تغییر کرده بود خیلی احساس غریبی داشتم ولی وقتی که کم کم عادت کردم با کلی اوتاکو و کی پاپر و کی درامر آشنا شدم *-*

    3- میراکولر شدم *-*

    4- با انیمه اسرافیل پایانی آشنا شدم که بین انیمه های مورد علاقم مقام اول رو گرفت *-*

    5- کرونا اومد و نتونستیم هیچ جا بریم -_-

    6- اولین وبلاگم رو اینجا توی بیان زدم *-* قبلش مثل یه روح در وبلاگ های دیگر سرگردان بودم XD

    7- بعد از رژه های فراوان بر روی مخ پدر و مادرم تونستم گوشی بگیرم *-*

    دیگه مهماش همینا بودن "-"

    آقا بزارین یه دو تا خاطره درباره همین تولدم تعریف کنم XD

    شب 7 مرداد بود و مامانم از سرکار برگشت و یه بسته هم دستش بود

    به خواهر بزرگترم (اسمش رایحه ست ازین به بعد وقتی گفتمش بدونین دارم کی رو میگم) زیر زیرکی اشاره کرد (مثلا من نفهمم!) بره اون بسته رو ازش بگیره ، همونجا سریع فهمیدم که اون کادو تولدم بود.

    وای فقط کارا مامانم و رایحه برای انکار کردنش XD

    و خب درست حدس زده بودم کادو تولدم بود *-*

    یعنی اگه سر جلسه امتحانات انقدر تجزیه و تحلیلم سریع بود الان واسه خودم پروفسوری شده بودم XD

    همون کادو تولدم اسپیکر بود *-* اولین اسپیکرم *-*

    اینم عکسش *-* :

    خیلی دوسش دارم *-*

    خب خاطره دومم هم اینه که دو روز پیش بود و واسه تولدم فقط دختر عمم رو دعوت کردیم

    یه نفر بود ولی بخاطر همین یه نفر آدم مامانم من و رایحه رو مجبور کرد کل خونه رو تمیز کنیم..اه -_-

    خلاصه دختر عمم اومد و با هم کیک  درست کردیم و کیک خوبی هم شد *-*

    شبم پیش ما خوابید *-*

    اینم از خاطره هام *-*

    کلا سه تا کادو بود که از همه بیشتر دوستشون داشتم، یکیش همین اسپیکره بود، یکی دیگه هم این آینه هه بود :

    با این ادکلنه :

    در آخر هم میخوام آرزوهام رو واسه این سال جدید زندگیم بگم (به این قضیه که میگه آرزوهات رو اگه بگی براورده نمیشه اعتقاد ندارم -_-) :

    1- این کرونا بره و ما دیگه مجبور نباشیم واسه همه چیز اینقدر وسواس به خرج بدیم -_-

    2- فصل جدید اسرافیل پایانی ، نوراگامی و ... بیاد -_- اگه فصل سوم اسرافیل پایانی بیاد به همه شیرینی میدم *-*

    3- مردم تو خونه بمونن و اگه هم رفتن بیرون ماسک بزنن -_-

    4- این سال برای هممون پر از خوبی و خوشی باشه *-*

    تمام شد "-" بقیه آرزوهام رو یادم نمیاد "-"

    مرسی که نوشته های منو خوندین ^-^

    پ.ن : وایی چقدر این آهنگ love story از تیلور سوییفت خوبه *-* تو کل نوشتن این پست چند بار پشت سر هم گوشش دادم *-*

    بای بای ^-^

  • ۳ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • شنبه ۱۱ مرداد ۹۹

    #داستان

    درودی دوباره ^_^

    خب بچه ها من یک داستان نوشتم که از رو یکی از خوابام الهامش گرفتم

    البته نسبت به خوابم با کلی تغییرات نوشتم

    خلاصه من دیشب نصف شب اینو تموم کردم و واقعا هم ازش راضی بودم

    برای همین تصمیم گرفتم فرداش یعنی امروز بذارمش تو وبلاگم

    و الان اینجام تا بذارمش ^^

    یه نصیحتی بهتون بکنم از نظر من‌ بهترین زمان برای داستان توشتن ساعت ۳ یا ۴ نصف شبه ( البته اگه مثل من جغد باشید XD)

    اینو بخاطر این میگم چونکه دقیقا زمانیه که مغز هی ور ور ور حرف میزنه و کلی ایده به ذهنت وارد میشه و نمیزاره بخوابی :|

    و با داستان نوشتن در این موقع میتونی ذهنت رو خالی کنی و در آرامش بخوابی^^

    الان مثلا من دیشب خواب خیلی راحتی داشتم ^^

    البته نمیدونم این الان ربطی به این داره یا نه ولی خو همینجوری گفتم دیگه شاید اصلا حرفم درست نباشه'-'

    خلاصه...آها...یه چندتا نکته هم درباره این داستانم بگم

    اول اینکه این داستان یجورایی ترسناکه و پایان غمگینی هم داره پس اگه از اینجور داستانا خوشتون نمیاد پیشنهاد میدم که نخونینش ^^ نگید نگفتما '-'

    دوم اینکه من تمام این داستان رو به زبان عامیانه نوشتم چون واقعا باهاش راحت بودم

    سوم هم اینکه من نمیدونم واسه این داستان اسم چی بذارم ممنون میشم وقتی این داستان رو خوندین تو کامنتا یه اسم پیشنهاد بدین ^_^

    همین دیگه ^_^

    واو چقدر حرف زدم '-'

    بریم که داستان رو بخونیم ^_^

    یه روز دیگه...
    یه روز دیگه مثل تمام روزهای زندگیم.
    اما با این تفاوت که...
    دو ساعت دیگه قرار اعدام بشم و زندگیم به پایان برسه.
    به نظرتون بخاطر چی؟
    بزارید ماجرام رو براتون تعریف کنم.
    دو هفته پیش..
    — بچه ها! نظرتون چیه بریم فروشگاه؟
    — بریم بریم! بابایی من میخوام یه عالمه اسباب بازی بخرم.
    — آره بریم. منم میخوام واسه مدرسم لوازم التحریر بخرم.
    — خب پس تصویب شد. میریم فروشگاه.
    با بابام و برادر کوچولوم متیو سوار ماشین شدیم و نزدیک فروشگاه که رسیدیم پیاده شدیم. همینجور که داشتیم راه میرفتیم، متیو یه اسباب بازی فروشی دید و به اصرار اون داخلش رفتیم. یکی از اسباب بازیهاش چشمش رو گرفت و هی اصرار کرد واسش بگیریم اما... نمیدونم چرا بابا راضی نمیشد که اون اسباب بازی رو واسش بخره؟ همش میگفت《ببین پسرم! این ماشین اسباب بازی بزرگا واسه تو خوبه.》
    — نه نموخوام T^T من اونی که گفتم رو موخوام T^T
    — نگاه کن چقدر خوشگله تازه کلی کاراییم داره.
    — پدر من وقتی نمیخواد چرا انقد مجبورش میکنی آخه :|
    — اصن بزارین خودم کاراییاش رو بهتون نشون بدم.
    بعد اومد سوارش شد و به زور خودش رو جا داد. روشنش کرد و رفت دور دور :|
    — نگا کنین چقد خوش میگذره *^*
    من و متیو هم همین جوری پوکر نگاش میکردیم :| اومده بودیم واسه این بچه اسباب بازی بگیریم ولی مثل اینکه واسه بابامم باید بگیریم :|
    خلاصه... من لوازم التحریرم رو خریدم و متیو اسباب بازی مورد علاقش خرید و ماشین اسباب بازی رو هم واسه بابا گرفتیم :| و از فروشگاه به خونه برگشتیم. وقتی برگشتیم مامانم واسمون یکی از خوشمزه ترین غذاهاش رو درست کرده بود ♡_♡ واییی خدا اصن عاشق این زندگیم ♡_♡ موندم که چرا همیشه میگن زندگی هیچ وقت روی خوش به آدم نشون نمیده؟
    سر میز شام :
    در حال شام خوردن بودیم که یه دفعه بابام گفت :
    خب همگی نظرتون چیه آخر هفته بریم بیرون؟ میخوام ببرمتون یه جای عالی.
    همگی :《 اوکی ^^》
    کلا بابای من خیلی سرخوشه. بخاطر همینه که خیلی دوسش دارم^^.
    آخر هفته :
    خب امروز آخر هفتست و ما الان همگی تو ماشین نشستیم تا بابا ببرتمون همون جای عالی ای که اونموقع سر میز شام گفته بود. بابا ماشینو و روشن کرد و ما راه افتادیم‌. یه مدت خیلی طولانی تو مسیر بودیم جوریکه شب شده بود. وقتی به یه جاده جنگلی رسیدیم، بابا همون نزدیکیا پارک کرد و به هممون گفت که بریم داخل جنگل. هممون کلی تعجب کردیم. مامانم گفت:《عزیزم الان دیگه هوا تاریک شده. بیا برگردیم خونه و جنگل گردی بزاریم یه وقتی که هوا روشنه.》
    — آره بابایی مامان راست میگه. من خیلی میترسم.
    — آره مامان راست میگه الان که هیچی نمی بینیم خیلی خطرناکه و ممکنه با حیوونا درنده هم روبرو بشیم.
    — نگران نباشین. من خودم قبلا فکرشو میکردم شب برسیم برای همین از قبل وسایل لازم رو آماده کردم. نترسین چیزیمون نمیشه.
    خلاصه، ما هم به بابا اعتماد کردیم و رفتیم تو جنگل. رفتیم و رفتیم یه دفعه دیدیم بابا وایساد.
    — خب بالاخره رسیدیم.
    — عه...بابا پس وسایلی که گفتی کو؟
    — هه...گول خوردین.
    — ها؟
    — احمقا! من باباتون نیستم، هیچوقتم نبودم. یادتونه یک سال پیش تو اخبار گفتن خانواده پارکینسون ناپدید شدن؟ اونارو من کشتم. من یه جادوگر آدم خوارم که هر سال واسه خودم یه خانواده رو طعمه قرار میدم و اول از همه پدر خانواده رو میخورم بعد بقیه اعضای خانواده رو هیپنوتیزم میکنم و خودمو به جای پدر خانواده جا میزنم. بعد از یه سال هم میخورمشون ^_^
    ای..این امکان نداره. بابای من همین مردیه که روبه روم وایساده ولی...صبر کن ببینم...ای..اینکه بابای من نیست،بابای من همونی بود که پارسال بخاطر سرکارش میخواست بره ماموریت و مدت طولانی برنگشت. وای چطور اینو یادم رفته بود @_@
    — خب کی اول واسه غذای من شدن داوطلب میشه ^_^
    همگی : جیییییییییییییییغ
    من و مامانم و متیو بدو بدو داشتیم از بابا..‌.نه...ازون هیولا فرار میکردیم. انقدر رفتیم که به یه غار رسیدیم. رفتیم تو یه غار...کسی نیومد...خوبه، به احتمال زیاد اون هیولا ما رو گم کرده.
    — پی..دا..تون..کر..دم ♡~♡
    همگی : نههههههههههههه
    — شما انسانا واقعا احمقین. فکر کردین من گمتون کردم؟...نه نه...من کل این جنگل رو مثل کف دستم میشناسم، واقعا که همتون احمقین. خب بریم سراغ اصل مطلب :) خب اول میریم سراغ تو پسر کوچولو :)
    متیو : جیییییییییییغ
    میخواستم پاشم برم متیو رو از دست اون هیولا نجات بدم ولی.‌‌..چ..چرا نمیتونم تکون بخورم؟ن..نباید اینجوری بشه.نههههههههه
    — اوممممم ♡_♡ چه بوی خوبی داری پسر کوچولو ♡_♡
    جلو چشما خودم یقه لباس متیو رو گرفت، دهنشو قد یه غاری باز کرد و متیو رو همون جوری که داشت جیغ میزد گذاشت تو دهنش و شروع کرد به جویدنش●_●
    با دهن پر گفت :《اومممم ^~^ این یکی از بهترین غذاهایی بود که تا حالا خوردم ^~^》و قورتش داد. رفت سراغ مامان و با اونم همون کارا رو کرد. به من که رسید یه لیسی از گردنم زد و با یه قیافه جمع شده گفت :《 چیشششششش..تو خیلی بدمزه ای..انسان های بدمزه ارزش خورده شدن توسط منِ جیگر و دوست داشتنیو ندارن #~#》
    و بعد بلافاصله ناپدید شد.
    من همونجور هاج و واج مونده بودم، بعد چند دقیقه که به خودم اومدم، متوجه شدم میتونم حرکت کنم.
    اولین کاری که کردم، از اون مکان جهنمی فرار کردم و بدو بدو به پاسگاه پلیسی که تو راه دیده بودم رفتم. وقتی اونجا رسیدم‌، بدون اینکه اصن به پذیرش پاسگاه که داشت منو صدا میکرد به دفتر رئیس پلیس رفتم. در و محکم باز کردم. رئیس پلیس جا خورد و گفت :《 چه خبرته بچه؟ کل پاسگاه رو گذاشتی رو سرت!》
    — آقای رئیس من باید یه چیز خیلی مهمی رو بهتون بگم.
    — بگو، میشنوم
    تمام ماجراهایی که واسم تو اون جنگل جهنمی اتفاق افتاده بود رو واسش تعریف کردم‌. وقتی صحبتام تموم شد، گفت :《 که اینطور.》بعد یه دفعه زد زیر خنده و گفت :《 فکر کردی که من...رئیس پلیس کل این منطقه...حرفای توی جوجه رو باور میکنم؟ تو حتما خانوادت معتادی چیزی هستن و هر موادی که میکشن به تو هم میدن تا بگشی، برای همین الان انقدر چرت و پرت میگی‌.》
    — تو رو خدا باور کنین. همه ی اینایی که گفتم راسته.‌‌..ولی...صبرکن ببینم...توی خرفت همین الان به خانواده ی من گفتی معتاد؟ حالیت میکنم!
    کنترلم رو از دست دادم و یکی از صندلیهای توی دفتر رو برداشتم و محکم کوبیدم رو سرش. اونم بیهوش شد و سرش خونریزی کرد. یه دفعه در باز شد و کلی از پلیسای اون پاسگاه اومدن تو. مثل اینکه صدای درگیری که الان رخ داد رو شنیدن و برای همین اومدن. وقتی اونا منو با اون صندلی تو دستم و اون مرد رو که رو زمین در حالی که از سرش خون میومد افتاده بود رو دیدن، سریع به من دستبند زدن و منو تو بازداشتگاه انداختن. رئیس پلیس رو هم بردن بیمارستان. فردای همون شب من رو از بازداشتگاه بردن به زندان شهر و تو انفرادی گذاشتنم. فهمیدم این بخاطر این بوده که رئیس پلیس به همه گفته من دیوونم و خطرناکم و ازونجایی که پارتی خیلی بزرگی هم داشته، باعث شده منو از بازداشتگاه به اینجا منتقل کنن و مثل اینکه قراره چند روز دیگه من رو اعدام هم کنن.
    زمان حال :
    و الان هم چند دقیقه دیگه سربازا میان و من رو پای چوبِ دار میبرن. من الان دقیقا به این حرف که میگه زندگی هیچ وقت روی خوش به آدم نشون نمیده رسیدم‌. هعی...چقدر من احمق و الکی خوش بودم. دیگه رسیدیم به جایی که قراره من رو اعدام کنن. بردنم پیش طناب دار و اون رو دور گردنم انداختن. در حالی که داشتم قبل مرگم به قیافه پلیسایی که داشتن من رو نگاه میکردن، نگاه میکردم، یه دفعه نمی دونم چرا ولی رو یکیشون که سرش رو انداخته بود پایین زوم کردم، همون شخص سرش رو اُوُرد بالا و انگشت اشاره اش رو به نشونه هیس اُوُرد جلو صورتش ...وایسا...ای..اینکه همون هیولاس. اینجا چیکار میکنه؟ باید همین الان بهشون بگم که اون اینجاس. انگشت اشاره ام رو گرفتم بالا و به اون اشاره کردم.
    — او..اون اینج...(صدا افتادن همون چارپایه ای که زیر پای کسایی که اعدام میکنن میذارن).
    —The End—
    ممنون که تا اینجا این داستان رو خوندین ^_^

    خب تمام شد ^_^

    شاید باورتون نشه ولی سر نوشتن صحنه خورده شدن متیو نیشم تا بناگوش باز بود XD

    قشنگ بخش سادیسمیمو رو کردم XD

    و در آخر یادتون نره یه اسمی پیشنهاد بدینا '-'

    همین ^_^

    بای بای *0*

  • ۳ پسندیدم
  • نظرات [ ۷ ]
    • 👑Goli Sama👑
    • يكشنبه ۵ مرداد ۹۹
    اگر به کسی بگی چاق، لاغرتر نمیشی.
    اگر به کسی بگی احمق، باهوش تر نمیشی.
    همه کاری که میتونی در زندگی انجام بدی
    اینه که تلاش کنی و مشکل پیش روت رو
    حل و فصل کنی.
    پیوندها