درودی دوباره ^_^

خب بچه ها من یک داستان نوشتم که از رو یکی از خوابام الهامش گرفتم

البته نسبت به خوابم با کلی تغییرات نوشتم

خلاصه من دیشب نصف شب اینو تموم کردم و واقعا هم ازش راضی بودم

برای همین تصمیم گرفتم فرداش یعنی امروز بذارمش تو وبلاگم

و الان اینجام تا بذارمش ^^

یه نصیحتی بهتون بکنم از نظر من‌ بهترین زمان برای داستان توشتن ساعت ۳ یا ۴ نصف شبه ( البته اگه مثل من جغد باشید XD)

اینو بخاطر این میگم چونکه دقیقا زمانیه که مغز هی ور ور ور حرف میزنه و کلی ایده به ذهنت وارد میشه و نمیزاره بخوابی :|

و با داستان نوشتن در این موقع میتونی ذهنت رو خالی کنی و در آرامش بخوابی^^

الان مثلا من دیشب خواب خیلی راحتی داشتم ^^

البته نمیدونم این الان ربطی به این داره یا نه ولی خو همینجوری گفتم دیگه شاید اصلا حرفم درست نباشه'-'

خلاصه...آها...یه چندتا نکته هم درباره این داستانم بگم

اول اینکه این داستان یجورایی ترسناکه و پایان غمگینی هم داره پس اگه از اینجور داستانا خوشتون نمیاد پیشنهاد میدم که نخونینش ^^ نگید نگفتما '-'

دوم اینکه من تمام این داستان رو به زبان عامیانه نوشتم چون واقعا باهاش راحت بودم

سوم هم اینکه من نمیدونم واسه این داستان اسم چی بذارم ممنون میشم وقتی این داستان رو خوندین تو کامنتا یه اسم پیشنهاد بدین ^_^

همین دیگه ^_^

واو چقدر حرف زدم '-'

بریم که داستان رو بخونیم ^_^

یه روز دیگه...
یه روز دیگه مثل تمام روزهای زندگیم.
اما با این تفاوت که...
دو ساعت دیگه قرار اعدام بشم و زندگیم به پایان برسه.
به نظرتون بخاطر چی؟
بزارید ماجرام رو براتون تعریف کنم.
دو هفته پیش..
— بچه ها! نظرتون چیه بریم فروشگاه؟
— بریم بریم! بابایی من میخوام یه عالمه اسباب بازی بخرم.
— آره بریم. منم میخوام واسه مدرسم لوازم التحریر بخرم.
— خب پس تصویب شد. میریم فروشگاه.
با بابام و برادر کوچولوم متیو سوار ماشین شدیم و نزدیک فروشگاه که رسیدیم پیاده شدیم. همینجور که داشتیم راه میرفتیم، متیو یه اسباب بازی فروشی دید و به اصرار اون داخلش رفتیم. یکی از اسباب بازیهاش چشمش رو گرفت و هی اصرار کرد واسش بگیریم اما... نمیدونم چرا بابا راضی نمیشد که اون اسباب بازی رو واسش بخره؟ همش میگفت《ببین پسرم! این ماشین اسباب بازی بزرگا واسه تو خوبه.》
— نه نموخوام T^T من اونی که گفتم رو موخوام T^T
— نگاه کن چقدر خوشگله تازه کلی کاراییم داره.
— پدر من وقتی نمیخواد چرا انقد مجبورش میکنی آخه :|
— اصن بزارین خودم کاراییاش رو بهتون نشون بدم.
بعد اومد سوارش شد و به زور خودش رو جا داد. روشنش کرد و رفت دور دور :|
— نگا کنین چقد خوش میگذره *^*
من و متیو هم همین جوری پوکر نگاش میکردیم :| اومده بودیم واسه این بچه اسباب بازی بگیریم ولی مثل اینکه واسه بابامم باید بگیریم :|
خلاصه... من لوازم التحریرم رو خریدم و متیو اسباب بازی مورد علاقش خرید و ماشین اسباب بازی رو هم واسه بابا گرفتیم :| و از فروشگاه به خونه برگشتیم. وقتی برگشتیم مامانم واسمون یکی از خوشمزه ترین غذاهاش رو درست کرده بود ♡_♡ واییی خدا اصن عاشق این زندگیم ♡_♡ موندم که چرا همیشه میگن زندگی هیچ وقت روی خوش به آدم نشون نمیده؟
سر میز شام :
در حال شام خوردن بودیم که یه دفعه بابام گفت :
خب همگی نظرتون چیه آخر هفته بریم بیرون؟ میخوام ببرمتون یه جای عالی.
همگی :《 اوکی ^^》
کلا بابای من خیلی سرخوشه. بخاطر همینه که خیلی دوسش دارم^^.
آخر هفته :
خب امروز آخر هفتست و ما الان همگی تو ماشین نشستیم تا بابا ببرتمون همون جای عالی ای که اونموقع سر میز شام گفته بود. بابا ماشینو و روشن کرد و ما راه افتادیم‌. یه مدت خیلی طولانی تو مسیر بودیم جوریکه شب شده بود. وقتی به یه جاده جنگلی رسیدیم، بابا همون نزدیکیا پارک کرد و به هممون گفت که بریم داخل جنگل. هممون کلی تعجب کردیم. مامانم گفت:《عزیزم الان دیگه هوا تاریک شده. بیا برگردیم خونه و جنگل گردی بزاریم یه وقتی که هوا روشنه.》
— آره بابایی مامان راست میگه. من خیلی میترسم.
— آره مامان راست میگه الان که هیچی نمی بینیم خیلی خطرناکه و ممکنه با حیوونا درنده هم روبرو بشیم.
— نگران نباشین. من خودم قبلا فکرشو میکردم شب برسیم برای همین از قبل وسایل لازم رو آماده کردم. نترسین چیزیمون نمیشه.
خلاصه، ما هم به بابا اعتماد کردیم و رفتیم تو جنگل. رفتیم و رفتیم یه دفعه دیدیم بابا وایساد.
— خب بالاخره رسیدیم.
— عه...بابا پس وسایلی که گفتی کو؟
— هه...گول خوردین.
— ها؟
— احمقا! من باباتون نیستم، هیچوقتم نبودم. یادتونه یک سال پیش تو اخبار گفتن خانواده پارکینسون ناپدید شدن؟ اونارو من کشتم. من یه جادوگر آدم خوارم که هر سال واسه خودم یه خانواده رو طعمه قرار میدم و اول از همه پدر خانواده رو میخورم بعد بقیه اعضای خانواده رو هیپنوتیزم میکنم و خودمو به جای پدر خانواده جا میزنم. بعد از یه سال هم میخورمشون ^_^
ای..این امکان نداره. بابای من همین مردیه که روبه روم وایساده ولی...صبر کن ببینم...ای..اینکه بابای من نیست،بابای من همونی بود که پارسال بخاطر سرکارش میخواست بره ماموریت و مدت طولانی برنگشت. وای چطور اینو یادم رفته بود @_@
— خب کی اول واسه غذای من شدن داوطلب میشه ^_^
همگی : جیییییییییییییییغ
من و مامانم و متیو بدو بدو داشتیم از بابا..‌.نه...ازون هیولا فرار میکردیم. انقدر رفتیم که به یه غار رسیدیم. رفتیم تو یه غار...کسی نیومد...خوبه، به احتمال زیاد اون هیولا ما رو گم کرده.
— پی..دا..تون..کر..دم ♡~♡
همگی : نههههههههههههه
— شما انسانا واقعا احمقین. فکر کردین من گمتون کردم؟...نه نه...من کل این جنگل رو مثل کف دستم میشناسم، واقعا که همتون احمقین. خب بریم سراغ اصل مطلب :) خب اول میریم سراغ تو پسر کوچولو :)
متیو : جیییییییییییغ
میخواستم پاشم برم متیو رو از دست اون هیولا نجات بدم ولی.‌‌..چ..چرا نمیتونم تکون بخورم؟ن..نباید اینجوری بشه.نههههههههه
— اوممممم ♡_♡ چه بوی خوبی داری پسر کوچولو ♡_♡
جلو چشما خودم یقه لباس متیو رو گرفت، دهنشو قد یه غاری باز کرد و متیو رو همون جوری که داشت جیغ میزد گذاشت تو دهنش و شروع کرد به جویدنش●_●
با دهن پر گفت :《اومممم ^~^ این یکی از بهترین غذاهایی بود که تا حالا خوردم ^~^》و قورتش داد. رفت سراغ مامان و با اونم همون کارا رو کرد. به من که رسید یه لیسی از گردنم زد و با یه قیافه جمع شده گفت :《 چیشششششش..تو خیلی بدمزه ای..انسان های بدمزه ارزش خورده شدن توسط منِ جیگر و دوست داشتنیو ندارن #~#》
و بعد بلافاصله ناپدید شد.
من همونجور هاج و واج مونده بودم، بعد چند دقیقه که به خودم اومدم، متوجه شدم میتونم حرکت کنم.
اولین کاری که کردم، از اون مکان جهنمی فرار کردم و بدو بدو به پاسگاه پلیسی که تو راه دیده بودم رفتم. وقتی اونجا رسیدم‌، بدون اینکه اصن به پذیرش پاسگاه که داشت منو صدا میکرد به دفتر رئیس پلیس رفتم. در و محکم باز کردم. رئیس پلیس جا خورد و گفت :《 چه خبرته بچه؟ کل پاسگاه رو گذاشتی رو سرت!》
— آقای رئیس من باید یه چیز خیلی مهمی رو بهتون بگم.
— بگو، میشنوم
تمام ماجراهایی که واسم تو اون جنگل جهنمی اتفاق افتاده بود رو واسش تعریف کردم‌. وقتی صحبتام تموم شد، گفت :《 که اینطور.》بعد یه دفعه زد زیر خنده و گفت :《 فکر کردی که من...رئیس پلیس کل این منطقه...حرفای توی جوجه رو باور میکنم؟ تو حتما خانوادت معتادی چیزی هستن و هر موادی که میکشن به تو هم میدن تا بگشی، برای همین الان انقدر چرت و پرت میگی‌.》
— تو رو خدا باور کنین. همه ی اینایی که گفتم راسته.‌‌..ولی...صبرکن ببینم...توی خرفت همین الان به خانواده ی من گفتی معتاد؟ حالیت میکنم!
کنترلم رو از دست دادم و یکی از صندلیهای توی دفتر رو برداشتم و محکم کوبیدم رو سرش. اونم بیهوش شد و سرش خونریزی کرد. یه دفعه در باز شد و کلی از پلیسای اون پاسگاه اومدن تو. مثل اینکه صدای درگیری که الان رخ داد رو شنیدن و برای همین اومدن. وقتی اونا منو با اون صندلی تو دستم و اون مرد رو که رو زمین در حالی که از سرش خون میومد افتاده بود رو دیدن، سریع به من دستبند زدن و منو تو بازداشتگاه انداختن. رئیس پلیس رو هم بردن بیمارستان. فردای همون شب من رو از بازداشتگاه بردن به زندان شهر و تو انفرادی گذاشتنم. فهمیدم این بخاطر این بوده که رئیس پلیس به همه گفته من دیوونم و خطرناکم و ازونجایی که پارتی خیلی بزرگی هم داشته، باعث شده منو از بازداشتگاه به اینجا منتقل کنن و مثل اینکه قراره چند روز دیگه من رو اعدام هم کنن.
زمان حال :
و الان هم چند دقیقه دیگه سربازا میان و من رو پای چوبِ دار میبرن. من الان دقیقا به این حرف که میگه زندگی هیچ وقت روی خوش به آدم نشون نمیده رسیدم‌. هعی...چقدر من احمق و الکی خوش بودم. دیگه رسیدیم به جایی که قراره من رو اعدام کنن. بردنم پیش طناب دار و اون رو دور گردنم انداختن. در حالی که داشتم قبل مرگم به قیافه پلیسایی که داشتن من رو نگاه میکردن، نگاه میکردم، یه دفعه نمی دونم چرا ولی رو یکیشون که سرش رو انداخته بود پایین زوم کردم، همون شخص سرش رو اُوُرد بالا و انگشت اشاره اش رو به نشونه هیس اُوُرد جلو صورتش ...وایسا...ای..اینکه همون هیولاس. اینجا چیکار میکنه؟ باید همین الان بهشون بگم که اون اینجاس. انگشت اشاره ام رو گرفتم بالا و به اون اشاره کردم.
— او..اون اینج...(صدا افتادن همون چارپایه ای که زیر پای کسایی که اعدام میکنن میذارن).
—The End—
ممنون که تا اینجا این داستان رو خوندین ^_^

خب تمام شد ^_^

شاید باورتون نشه ولی سر نوشتن صحنه خورده شدن متیو نیشم تا بناگوش باز بود XD

قشنگ بخش سادیسمیمو رو کردم XD

و در آخر یادتون نره یه اسمی پیشنهاد بدینا '-'

همین ^_^

بای بای *0*